فاصله
فاصله دختر تا پیر مرد,فاصله,پیر مرد,دختر تا پیر مرد,دختر,داستان پیرمرد و دختر,داستان های کوتاه جذاب و خواندنی,پیرمرد و دختر,داستان و حکایت,داستان ها و حکایت های کوتاه,داستان های غمگین عاشقانه و گریه دار,پیرمرد و دختر مــعرفــت,داستان پیرمرد و دختر زیبا,داستان کوتاه پیرمرد و دختر,داستان پیر مرد,داستان دختر,داستان عاشقانه غمگین,داستان های عاشقانه غمگین,داستانهای عاشقانه غمگین,داستان,
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :- غمگینی؟- نه .- مطمئنی ؟- نه .- چرا گریه می کنی ؟- دوستام منو دوست ندارن .- چرا ؟- جون قشنگ نی
1.jpg "فاصله دختر تا پیر مرد")
